آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

عشق و دیوانگی

تعریف می کنند که یک بار در مکانی از زمین همه احساسات و کیفیت های انسانها گرد هم آمدند .

وقتی بی حوصلگی برای سومین بار خمیازه کشید ، دیوانگی ، مانند همیشه زیرک ، به آنها پیشنهاد کرد :

« برویم قایم موشک بازی کنیم . »

توطئه ابرو بالا انداخت و کنجکاوی ، بی آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد ، پاسخ داد :

« قایم موشک ؟ چه جوری است ؟ »

دیوانگی گفت :

« یک بازی است . من صورتم را می پوشانم و از یک تا یک میلیون می شمارم و در این حین شما خودتان را مخفی می کنید ، و هر وقت شمارشم تمام شد ، هر کدام از شما را که اول پیدا کردم جای مرا می گیرد برای اینکه بازی ادامه یابد.»

اشتیاق می رقصید و سرخوشی به دنبالش .

شادی از قانع کردن تردید ، و از جمله قانع کردن بی علاقگی که هرگز چیزی برایش جالب نبود ، بسیار جست و خیز می کرد . ولی همه نمی خواستند شرکت کنند :

حقیقت ترجیح می داد که مخفی نشود ، برای چه ؟ اگر همیشه در نهایت او را کشف می کنند ، و غرور عقیده داشت که یک بازی خیلی احمقانه است ( آنچه که در واقع او را آزار می داد این بود که ایده بازی از او نبود . ) و بزدلی ترجیح می داد که ریسک نکند …..

« یک ، دو ، سه ….» دیوانگی شروع کرد به شمردن .

نخست تنبلی خودش را مخفی کرد ، که مثل همیشه پشت اولین سنگ راه گذاشت که بیافتد .

ایمان از آسمان بالا رفت و حسادت پشت سایه پیروزی که با نیروی خودش توانسته بود به بالای بلندترین درخت صعود کند ،  پنهان شد .

سخاوتمندی تقریباً موفق به مخفی کردن خویش نشد . هر جایی که پیدا می کرد به نظرش برای برخی از دوستانش جای محشری بود . یک دریاچه زلال جای ایده آلی برای زیبایی بود . درز یک درخت ؟ عالی بود برای کمرویی . پرواز یک پروانه ؟ بهترین است برای شهوت . یک تند باد ؟ شکوهمند است برای آزادی . بدین سان در یک اشعه کوچک آفتاب مخفی شد.

در عوض ، خود خواهی از همان آغاز مکان بسیار خوبی پیدا کرد ، مکانی با تهویه مناسب ، راحت….. ولی فقط برای او . دروغ خودش را در اعماق اقیانوس ها قایم کرد ( دروغ است ، دروغ پشت رنگین کمان مخفی شد . ) و آرزو و شور در مرکز آتشفشان ها .

فراموشی …… فراموش کردم کجا مخفی شد ، ولی مهم نیست .

هنگامی که دیوانگی ۹۹۹۹۹۹ را شمرد ، عشق هنوز جایی برای مخفی کردن خویش نیافته بود ، زیرا همه مکانها اشغال شده بودند …… تا اینکه بوته گل سرخ را دید و احساساتش برانگیخته شد و تصمیم گرفت در میان گلهایش مخفی شود .

« یک میلیون » ، دیوانگی این را گفت و شروع کرد به جستجو کردن .

نخست تنبلی ظاهر شد ، فقط سه قدم مانده به سنگ .

سپس صدای ایمان شنیده شد که در آسمان با خدا درباره الهیات جر و بحث می کرد ، و آرزو و شور را احساس کرد هنگامی که آتشفشان ها را به لرزه درآوردند . در یک مسامحه حسادت را پیدا کرد ، و روشن است ، که از این طریق توانست کشف کند که پیروزی کجاست .

به دنبال خود خواهی نباید می گشت : او به تنهایی از مخفیگاهش بیرون آمد ، که معلوم شد یک لانه زنبور بود .

از راه رفتن زیاد احساس تشنگی کرد ، و با نزدیک شدن به دریاچه زیبایی را کشف کرد .

و یافتن تردید هنوز آسان تر بود ، زیرا او را نشسته روی یک حصار پیدا کرد ، بدون اینکه بتواند تصمیم گیرد که کدام سوی آن خودش را مخفی سازد . بدین طریق همه پیدا شدند . استعداد را در میان گیاهان تازه یافت . اضطراب را در یک غار تاریک پیدا کرد .

دروغ را پشت رنگین کمان یافت ( دروغ ، آری ، او در عمق اقیانوس بود ) و فراموشی ….. که فراموش کرده بود که در حال قایم موشک بازی است .

فقط عشق از هیچ طرف ظاهر نمی شد .

دیوانگی پشت هر درختی را جستجو کرد ، ته هر نهر کوچکی از سیاره ، در قله های کوهها ، و هنگامی که خودش را شکست خورده احساس می کرد ، بوته های گل سرخ را دید .

با یک چنگک شروع کرد به تکان دادن شاخه ها ، تا اینکه ناگهان فریادی دردناک شنید . خارها چشمهای عشق را زخمی کرده بودند .

دیوانگی نمی دانست برای عذرخواهی چه کار بکند : گریه کرد ، التماس کرد ، خواهش کرد ، طلب عفو کرد و قول داد که برای همیشه مانند عصایی راهنمایش باشد .

از آن زمان ، از نخستین بار که بر روی زمین قایم موشک بازی شد ، عشق کور است و دیوانگی او را همراهی می کند.

نویسنده : ادواردو گاله آنو

برگردان : کبوتر سفید

Facebook
Telegram
Twitter
Email