آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

«آینده ای نامنتظر درانتظار او بود»

پروانه ممدلی / بهروز مطلب زاده

بانو صغری آذری، ( جواد زاده) خواهر سید جعفر پیشه وری، رهبرو بنیانگذار فرقه دموکرات آذربایجان و جنبش 21 آذراست. او درهردو بخش آذربایجان و همچنین دراراک، کاروزندگی کرده، و باعلاقه ای که به فعالیت های سیاسی و اجتماعی داشته به عضویت فرقه دموکرات آذربایجان درآمده و یکی ازاعضاء فعال آن شده بوده.

همسراو«میرآقا آذری» نیزدرهردو بخش آذربایجان به عنوان مهندس خط آهن و پل سازی به کار اشتغال داشته. در حال حاضرنیز، چند پل ساخته شده درآذربایجان به نام او ثبت شده است.

سرگذشت صغری خانم، چنین رقم خورده بود که او نه فقط دردوران  کودکی، بلکه حتی بعدها نیز، زمانی طولانی به عنوان عضوی ازخانواده در کناربرادرش سید جعفر پیشه وری، غمخواروسنگِ صبورِاو باشد.

سید جعفردومین فرزندِ خانوده ای بود که پنج فرزند داشتند. اودرسیزدهم ماه صفر به دنیا آمده بود. «میردامَت» همه چیز دان روستا ( که خیلی چیزها را می توانست پیشگوئی کند) به پدر گفته بود که فرزندش درروز بد یُمنی به دنیا آمده است و آنها برای دورکردن بچه ازبلایا، باید به مدت هفت سال آزگار هموزن خود او صدقه بدهند و اینکه درآینده چه بلائی برسر اومی آمد را فقط خدا می دانست.

پدر و مادر، وقتی که این سخنان را درباره فرزندشان که تازه به دنیا آمده بود شنیدند، بسیارمتاثر شدند. آنها هفت سال تمام، هرسال او را برروی یکی از کفه های ترازو می نشاندند و کفه دیگرش را نیزهم وزن او، پرمی کردند ازگندم وبرنج وچیزهای دیگر.

اودرپنج سالگی می توانست بخواند و بنویسد. مطالعه را بسیار دوست داشت. گاهی که دوستانش برای بازی صدایش میزدند، به خواهرش می گفت « تو برو بازی کن، کاری به من نداشته باش!». هرکتابی که درباره ادبیات، تاریخ و فلسفه بدستش می افتاد، همه را میخواند. حافظه فوق العاده قوی داشت. ملّای ده، به پدراو توصیه کرده بود که او را برای تحصیل به بغداد بفرستند.

به گفته صغری خانم، پدرشان با زمین وکارکشاورزی  مشغول بود، و چون دراواخرپائیز و زمستان، کاری نداشت، درجستجوی کار به آذربایجان شمالی، به روسیه می رفت :

-« خانواده پدرم ازسیّد های طباطبائیِ معروفِ خلخال بودند. پدرم آدم بسیار زحمتکشی بود. در دهِ ما، همه به او احترام می گذاشتند. اهالی روستای «زیوه» ازدست قلدرها و اراذل و اوباش جانشان به لبشان رسیده بود. پائیزهر سال، همه محصولات را چپاول می کردند و با خود می بردند. گاهی حتی برای روستائی ها بذری برای کشت هم باقی نمی گذاشتند.

سیّد جعفر، وقتی این وضع را می دید، می گفت «من طالب چنین زندگی نیستم، من میخواهم این زندگی را تغییر بدهم». البته بزرگ ترها، به این حرف های او، که یک کودک ده ساله بود چندان اهمیتی نمی دادند.

درسال 1905 به باکو کوچ کردند ودر«بُلبُله» ساکن شدند. سیّد جعفر به مدرسه نوبنیاد بلبله می رفت. پس از گذشت چند ماه، آموزگارکلاس شان، پدرش را فرا می خواند وبه او می گوید « من هرچه که می دانستم را به او یاد داده ام. از هرکتابی که درس می دهم، همه را میداند، حافظه قوی دارد، او بسیار پیشرفت خواهد کرد».

سیّد جعفر، در ین حال خیلی زود وارد محیط کار شد. او در همان مدرسه ای که درس میخواند، در همانجا هم کار می کرد. زنگ مدرسه را به صدا در می آورد و مواظب در و پنجره مدرسه بود. معلم ها حتی گاهی به این پسر 14 – 13 ساله اجازه می دادند تا درس بدهد.

او بعدها در محله صابونچی به تحصیلات خود ادامه داد. درآن زمان، بسیاری ازروستائیان ایرانی برای پیدا کردن لقمه ای نان به باکو می آمدند. کارگرهائی که هرصبح زود باید به سر کار خود می رفتند، قبل ازرفتن به سرکارخود، دویست گرم گوشت و صد گرم نخود ویک پیاز و مقداری آب را دریک ظرف سفالی می ریختند و برروی بخاری کوچکی که درگوشه ای حیاط قرارداشت می گذاشتند و شب که ازکار باز می گشتنند آن را برمی داشتند ومی خوردند. آنها با یک منات درآمد ناچیزخود روزگارمی گذراندند و درعین حال ازآن پول، چیزی هم برای خانواده خود درایران می فرستادند.

اکثرآنها برسرچاه های نفت کار می کردند. هنگام حفرچاه، ابتدا گازبیرون می آمد، و بسیار پیش می آمد که آنها براثر گازگرفتگی  خفه می شدند وجان می سپردند.

صغری خانم که خودش هم شاهد بسیاری از این حوادث بوده، آه عمیقی می کشید و نفسش را بیرون می داد و می گفت « سیّد جعفر که از دست اراذل و اوباش، و زورگوئی های آنها ازایران فرار کرده و به اینجا آمده بود، در اینجا هم آب خوشی از گلویش پائین نرفت. اوازاین چیزها بسیار دیده بود و در باره آنها بسیار اندیشیده بود. در اصل روحیه انقلابی او هم حاصل مشاهده چنین حوادثی بود».

صغری خانم نقل میکرد :

-« اوخیلی زود ازما جدا شده بود. حتی در خانه هم او را زیاد نمی دیدیم. با پولی که در می آورد دو اتاق در«خیردالان» کرایه کرده بود. با چسباندن اطلاعیه هائی درمحله هائی که کارگرهای ایرانی درآنجا زندگی می کردند، ( که اکثرا هم بی پول بودند) آنها را به کلاس هائی که خود داوطلبانه باز کرده بود دعوت می کرد. بعضی روزها پیش می آمد که برای محصلین دو- سه بارکلاس درس می گذاشت.

پدرم او را سرزنش میکرد و می گفت « کارسختی را شروع کرده ای، ازعهده اش بر نمی آئی». اما اواصلا گوش به حرف های پدرنمی داد. بدین سان، سه سال معلمی کرد.

درحقیقت پدرم تاثیر زیادی بر روی او داشت. پدرم از نزدیک ترین مجاهدین ستارخان بود. درآن زمان، سیّد جعفرپسربچه ای 12 – 11 ساله بود. وقتی پدرم به همراه دوستانش درباره  فدائی ها و انقلابیون حرف میزدند، او نیز شریک سخن آنان می شد، پای حرف هایشان می نشست، قاطی صحبت های آنها می شد و گاهی هم سئوال هائی میکرد، آنها در پاسخ او می خندیدند و می گفتند     « هنوز زود است که تو این چیزها را بدانی…».

درآن زمان، تنها خواهربزرگم و خانواده اش درایران مانده و نتواسته بودند به این طرف بیایند. سیّد جعفر، ازبا استفاده از یک فرصت مناسب، برای انتقال آنها به باکو، به ایران رفته بود. اما متاسفانه این موقعی بود که بیماری تب مالاریا درروستا ها شیوع پیدا کرده بود وبیداد می کرد، خواهرمن واعضاء خانواده اش هم که به این بیماری مبتلا شده بودند هیچکدام نتوانستند از آن جان سالم بدربرند. این فاجعه، به روی خانواده ما، و به ویژه سیّدجعفر، تاثیر بسیار بدی گذاشت، تا حدی که او نیزمدتی را دربستر بیماری گذراند…

ما سه خواهر و دوبرادر بودیم. همانطور که گفتم، خواهربزرگم دراثرابتلا به بیماری مالاریا ما را نابهنگام ترک کرد. و من برای اینکه خاطره اش همیشه با ماباشد، نام او را بر روی دختر بزرگ خودم گذاشتم.همسرمن آدم بسیار جدی وصمیمی بود. او وسیّد جعفر دوستان بسیارنزدیکِ هم بودند.  یکی دیگرازبرادرانم دکتربود وآن دیگری مهندس.

برادرم میرسلیم، که درپترزبورگ، در رشته  آبرسانی و همچنین راه آهن و جاده سازی درس خوانده و مهندس شده بود، آن اوائل برای روزنامه « حُرّیت» مقاله هائی می نوشت. در آن دوره، مسئله آب آشامیدنی درشهر باکو یک معضل جدی شده بود، فقط تک و توکی ازثروتمندان بودند که حیاط خانه شان آب داشت. این ذین العابدین تقی یف بود که اقدام به کشیدن آب کرد وبعدها هم، همو او بود که درکشیدن آب از«شاماخی» و «قوبا» به شهرباکو نقش بزرگ و ارزنده ای ایفا کرد.

برادرکوچکم میرخلیل، که مدت طولانی مسئول و سرپرست بخش 4 بیمارستان موسی نقی یف بود، درعین حال در دانشکده پزشکی نیز تدریس می کرد…

سیّدجعفرازهمان اوان کودکی بسیارمی خواند و مطالعه می کرد. او هیچ کِشش وعلاقه ای به پول و ثروت نداشت و هیچ وقت مال ومنال دنیا توجه اش را جلب نمی کرد. اوبا کار کردن درخانه و بیرون ازآن هم اصلا میانه ای نداشت. مادرم همیشه او را به خاطر این خصوصیاتش سرزنش می کرد. گاهی که دوستان و رفقای او به دیدنش می آمدند، با آنها وارد بحث های تند وآتشین می شد و گاهی هم با همدیگرتئاتر بازی می کردند و نمایشنامه اجرا می نمودند. تنها تماشاچی نمایشنامه آنها هم من بودم. درآن دوره، درایران ازتئاتر وازاین چیزها خبری نبود.

دردوره جنگ جهانی اول شرایط زندگی بسیار سخت شده بود. دراین میان جنگ ارمنی – مسلمان هم مزید برعلت شده وجماعت را به خاک سیاه نشانده بود…

درباره فعالیت های سیاسی و اجتماعی برادرم بسیار نوشته اند، برای همین هم من نمی خواهم دراین زمینه زیاد حرف بزنم.

به گمانم اولین مقاله اش درنشریه «یولداش» منتشر شده بود. بعدها خودش نزدیک به 17 روزنامه منتشرکرد.

سیّدجعفر با دختریکی ازوابستگان به دربارازدواج کرده بود. پدردختر، ازآدم های مورد اعتماد شاه ومادرش از ترک های اهل تفلیس بود.( درواقع آذربایجانی بود). دیر ازدواج کرد، برای اینکه انقلابی حرفه ای بود. موقع ازدواج هم به این خاطر با دختریکی از نزدیکان به دربار وصلت کرده بود تا بتواند در دربار نفوذ داشته باشد.

زمانی که سیّدجعفردر رابطه با کارهایش، جائی می رفت، همسرش معصومه پیش من می ماند. او در رابطه با سیّد جعفر بسیارغمخوار ومهربان بود. او هیچ وقت درکارهای سیّد جعفرمداخله نمی کرد وهمیشه سعی میکرد تا هرچه بیشترموجبات راحتی او را فراهم آورد. معصومه خانم خیلی خوب تار میزد.

آنها فقط یک پسرداشتند. آخرین باری که پدرش ازخانه رفت، فرزندش داریوش بیست ساله بود.

معصومه خانم، پس ازمرگ همسرش، دیگر نتوانست درباکو بماند. پسرش داریوش هم بعدها با دخترعمه خود، یعنی دختر بزرگ من ازدواج کرد، آنها صاحب دو فرزند شدند که یکی ازآنها شغل پدرو دیگری حرفه مادرش را پیشه کردند و مهندس و دکترشدند. آنها اکنون درآلمان زندگی می کنند.

گاهی چیزهای عجیبی درباره برادرم ازمن می پرسند. یکی ازآن سئوال ها دررابطه با چگونگی وصیت نامه سیّد جعفرپیشه وری است.

او، کلا 55 سال بیشترسن نداشت. درجهان شرق همیشه رسم براین بوده است که آدم ها وصیت نامه هایشان را درآستانه مرگ می نویسند. این کارعادتا توسط پیرها وآدم های سن وسال دار، وبطورکلی بیماران و کسانی انجام می گیرد که روزهای پایانی عمرشان را سپری می کنند.

اودرطول عمرخود بسیار زجرکشید. او 11 سال در«زندان قصر» به سر برد وشکنجه های که بسیاری تحمل کرد. وقتی از زندان بیرون آمد، من به سختی توانستم اورا بشناسم. اودر میان ما چهره ای روشن و چشمانی درشت داشت. ظاهرش خیلی شبیه به مادرم بود. درمیان بچه ها، ازهمه بیشتر توی چشم می خورد. وقتی از زندان آزاد شد، سیاه سوخته شده بود و حالت چشمانش هم تغییر کرده بود.

ازموفقیت های حکومت ملی آذربایجان بسیار دلشاد بود. کودکان یتیم ازکوچه ها وخیابان ها جمع آوری شده بودند، زمین درمیان روستائیان تقسیم شده بود، به زنان آزادی داده شده و مدارس به زبان ترکی گشایش یافته بود…

درآن زمان، ما دراراک زندگی میکردیم وهمسرم رئیس راه آهن سلطان آباد بود. اودرنامه ای برای ما نوشته بود « منتظر چی هستید؟ برگردید به زادگاهتان» وما نیزبرگشتیم.

دسامبرسال 1946 اورا به اینجا، به باکو فراخواندند. اوبرای من پیام فرستاده بود که « حتی اگر کارواجبی هم دردست داری بگذارو بی درنگ بیا».

من که با خلق و خوی او خیلی خوب آشنا بودم، خیلی سریع و با عجله به راه افتادیم. ما را به همراه چند خانواده دیگر به باکو آوردند. در« مَردَکان» یک استراحت گاه نظامی بود. ما را، نزدیک به دو ماهی درآنجا نگه داشتند وپس ازآن با عجله به جای دیگری انتقال دادند.

هنگام انتقال ما، سیّد جفعراجازه نداد تا ما چیزی با خود برداریم و گفت که « تا دوسه روزدیگر، دوباره برمی گردید». اما سفر ما به درازا کشید. اول به «جلفا» و سپس به «نخجوان» رفتیم.

درآن زمان، ظاهرا مذاکرات پنهانی بین او و میرجعفر باقروف، رهبرآربایجان انجام گرفت و در پی آن، از سیزدهم ماه دسامبر، به مدت سه روز تمام، مرزهای بین اتحاد شوروی و ایران بازماند.

میرجعفرباقروف، تلاش می کرد تا او را ازاسکان نیروهایش در بخش ها و روستاهای مرزی باز دارد،  برای همین هم قول های زیادی به او می داد،و دراین وضعیت اوهرچه که می خواست می توانست بدست بیاورد، اما سیّدجعفرپیشه وری به هیچ وجه نمی توانست به این کار رضایت دهد. او می گفت « من اگر به این کاررضایت بدهم، آن وقت مردم به من چه خواهند گفت؟».

او پس از مذاکره با میرجعفر باقروف، حسابی خونش به جوش آمده بود. می گفت «با آوردن ما به اینجا، فریب مان دادند، اگربه گفته های او رضایت بدهم، به من چه خواهند گفت؟. برخواهم گشت، نیروها یمان را جمع خواهم کرد. حتی اگر لازم شد فدائی ها را جمع می کنیم و جنگ های پارتیزانی به راه می اندازیم».

یکی از آخرین حرف هایش هم این بود که « دیگر نمی شود اینجا ماند، اگرامروز هم نشود، بعدا باید حرکت کرد».

اوخودش به دنبال تهیه همه احتیاجات و نیازمندی های فدائیانی که درباکو وبخش های دیگرِ جمهوری آذربایجان اسکان داده شده بودن می رفت.

او پس ازآنکه سخنان بالا را بر زبان آورد، سوار ماشین شد تا لباس ها و پولی که مورد نیاز فدائی ها بود را به آنها برساند…

او، روزیازدهم جولای 1947 در یک تصادف اتوموبیل در گذشت. گفتند، آن تصادف فقط یک اتفاق، یک حادثه بوده است…

نشریه «21 آذر- یانوار 1999

پ. ن : باید تاکید کنم که من برای دیدار وصحبت با صغری خانم، نزدیک به سه – چهارماه وقت صرف کردم. بطور کلی، خانواده سیّدجعفر پیشه وری و در راس آنها صغری خانم، به عنوان ادامه دهنده این شجره نامه گرامی، در باره پیشه وری کم ترسخن می گفتند و با بی میلی به استقبال کسانی می رفتند که برای کند و کاو درباره سرگذشت او به نزد آنها می آمدند.

چنین به نظر می رسید که آنها دیگرازصحبت درباره مسائل مربوط به چگونگی مرگ پیشه وری خسته شده اند. اما ظاهرا من خوش شانس بودم که توانستم با صغری خانم، بانوئی که نورازسرو رویش می بارید و علیرغم سالمندی، توانسته بود حافظه اش را به خوبی حفظ کند، ارتباط بگیرم و با او اُنس والفت پیدا کنم و بعد هم نوشتن چنین خاطره ای از زبان او، نصیبم شود.

و مهمترازهمه اینکه، این امکان  بوجود آمد تا اززبان او تاریخِ روز وسالِ تولد پیشه وری تدقیق شود.

من ازاینکه درروشن شدن این تاریخ بسیار، مهم نقشی داشتم بسیار بسیار خوشحالم.

تاریخ تولد سیّدجعفر پیشه وری با تفاوت هائی، دریک سری از کتاب ها به ترتیب 1893، 1897 و حتی 1888 قید شده است. صغری خانم خواهر تنی او تاریخ تولد پیشه وری را 1892 ذکر می کند. این تاریخ با تاریخی که خود پیشه وری در باره خودش در نشریه «آژیر» نوشته کاملا مطابقت می کند. واز آن زمان تا کنون، این اولین بار بود* که تاریخ تولد این متفکربزرگ دقیقا معین می شد. 

یعنی 13 – ام ماه صفر سال 1892 مصادف با 26 ماه آوگوست، به عنوان زادروز سیّد جفعر پیشه وری در خاطره ها حک می شود.

* تذکر مترجم : البته قابل یاد آوری است که در کتاب سه جلدی«آنتولوگی ادبی آذربایجان جنوبی» که در سال 1983 ، یعنی 16 سال پیش از نوشته خانم پروانه ممدلی، توسط نشرعلم به چاپ رسیده، در بخش مربوط به سیّد جعفر پیشه وری، در صفحه 456 تاریخ تولد او را بدرستی 1892 ذکر کرده است.

Facebook
Telegram
Twitter
Email